محل تبلیغات شما
 

در دمدمای صبح ، درکنارمغازه ای درخیاباني

 دختر بچه ای را درکنار ترازویش ديده بودم 


 که دراز کشیده ونخ بادبادکش را در دست فشرده بود .


بادهای کبود برصورتش میوزیدند وعابران بیخیال از کنارش می گذشتند

و گاهی با ترحم سکه ای را با وردی زیر لب بر سرخود میچرخاندند و برویش پرتاب میکردند 


دختر خردسال ساعتها بود که مرده بود.!!

و همه فکرمیکردند که اومانند هزاران خیابان خواب

دراین سرزمین بي عاطفه و  ویران شده خوابیده است 


من مات ومبهوت از دور نگاهش مي کردم .

خواستم برگردم که ناگاه زنی را دیدم که سراسیمه


درحالی که اطرافش را می پایید

پولهای ریخته شده در حول وحوش جسد را قاپید وترسان ولرزان براه افتاد

 من که از دیدن آن صحنه دلم هری بهم ریخته بود به تعقیبش پرداختم 


در راه گرسنه ای از درخت شعر حمید مصدق » سیب را انه می چید

و با لذتی شگرف به دندان میزد و میخواند :

توبمن خندیدی و نمی دانستی . من به چه دلهره از باغچه همسایه .سیب را یدم»

 کمی آنسوتر پیرمردی با دیدن آن صحنه فریادی برآورد


و عصای کهنه خود را درهوا تکان داد وآیه ای ازقرآن را نفرین وار برلب آورد 

من هنوز بدنبال آن زن حرکت میکردم 


درمقابل دیواری دیوانه ای از تصویر نقاشی دیواری 

گلها را با وسواس می چید و درزنبیل پاره پاره اش می گذاشت

 اوزنبیلش پرنمی شد وگاه گاهی که خسته میشد

به شاخ وبرگ وگل درختان رنگارنگ در نقاشی ،

با بهتی بنفش چشم می بست و ساعتها به صدای پرندگان گوش میداد

وگاه گاهی خودش با آنها زمزمه میکرد وباز دوباره ازنو گل می چید.

کسی به من گفته بود که اوتمامی عمرش را درآنجا ،

درست درزیر پای نقاشی که جهانش را تشکیل میداد سپری کرده است

ودرسراسرشب ، به نگهبانی از پرندگانی که درآشیانشان خفته اند بیداراست 


من درسکوت اثیری خود چشم به آسمانی بستم که برفراز سرم می لرزید

ودرختی که  رویارویم ناگاه از برگهای سبز تهی شد

و مانند اسکلتی نگاهش را بمن دوخت

به راهم ادامه دادم و دریک لحظه درخم کوچه ای بن بست زن» نیم نگاهی به قفایش انداخت


و من در لابلای ستونی سنگی در کنارتیربرقی پنهان شدم

و بلافاصله بدنبالش براه افتادم 


وقتی به خانه اش در حوالی ويرانه اي  رسید

صدای گریه کودکانی را شنیدم که مادر مادرمیگفتند.

زن » درزیرلب زمزمه ای کرد :

خدایا مرا ببخش ، من این پولها را برای فرزندان گرسنه ام یدم » 


تندبادی غریب در گوشه ای از جانم وزیدن گرفت

ومن بی آنکه خود بخواهم به آسمان چشم دوختم 


 ودختربچه ای را دیدم که با بادبادکش به پرواز درآمده بود وبرایم دست تکان میداد .


ترازویش اما. در كنار آن خیابان جا مانده بود

 

+ گوش كنيد

روزنه ای میان سیاه چالها...

پر باز می کنم.. پرواز میکنم...

آن سو و این سوی پنجره...

ای ,، , ,میداد ,چید ,گاهی ,می چید ,ای از ,ای را ,سیب را ,دیدم که

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

همدلي